محبوب من امروز به سراغ من آمد ودر حالی که چهره ی تندو چشمان آمرانه اش ـ که همیشه حالتی مهاجم داشت ـ معصومیتی حاکی از فداکاری وایثارگرفته بود،گفت:
دوست من،تو را سوگند میدهم که نیاز من به داشتن تو که حیات من بدان بسته است تو را در بند من نیارد.اگر میخواهی ،برو،اگر میخواهی،بمان!آنچنان که میخواهی"باش"!
بر روی این زمین،در رهگذر تندبادهای آوارگی،تنها رشته ای که من را به جایی بسته بود گسست.اگر گفته بودی :بمان!می دانستم که باید بمانم،واگر گفته بودی :برو!می دانستم که باید بروم.اما اکنون اگر بمانم نمیدانم که چرا مانده ام،اگر بروم نمیدانم که چرا رفته ام.
چگونه نیندیشیده ای که یک انسان ،یا باید بماند یا برود؟ومن اکنون،در میان این دو نقیض،بیچاره ام.
کسی که عشق رهایش میکند"بودن"ی است که نمیداندچگونه باید "باشد"؟وچه دردی است بلاتکلیفی میان "وجود "و"عدم"!
دکتر علی شریعتی